زنگ تفکر🌟
مردی با دو چرخه به خط مرزی میرسد...
او دو کیسه بزرگ همراه خود داشت...
مامور مرزی میپرسد :
در کیسه ها چه داری ؟ مرد پاسخ داد : شن.....
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ،او را بازداشت می کند .
ولی پس از بازرسی فراوان واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد ...
بنابراین به او اجازه عبور می دهد .
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا ... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن، مرد دیگر در مرز دیده نمی شود .
یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ...!
راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی ؟ قاچاقچی لبخند زنان میگوید : دوچرخه...!
بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند.
براستی چقدر در کارها و زندگیمان دنبال کیسه های شن هستیم...!!!
پروفسور حسابی:
22 سال درس دادم؛
1- هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم. (چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید)
2- هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم! (چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست)
3-هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم! (چون میدانستم اگر 10 دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش)
4- هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم. (چون اینقدر جذاب درس میدادم
که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن)
5- هیچگاه 90 دقیقه درس ندادم! (چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد)
6- هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم!
(چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..)
7- هیچگاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم.
(چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور)
8- هیچگاه تنبیه تکی نکردم
و گروهی تنبیه کردم! (چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سر گرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را میشکند)
9- همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود.
(چون میدانستم که کجا گیر میکند نمیپرسیدم! )
یاد و نامش گرامی.
عشق مارمولک
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.
خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.
این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .
وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ چهار سال پیش
هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!چه اتفاقی افتاده؟
مارمولک ۴ سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!.در یک قسمت تاریک بدون حرکت.چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد .!!!
مرد شدیدا منقلب شد.چهار سال مراقبت. چه عشقی ! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد
پس تصور کنید ما تا چه حدی میتوانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم.
خدا پیش شما چقدر اعتبار دارد ؟!